نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

درمیان ستارگان Interstellar

**خطر لوث شدن داستان **

یکی از دلایلی که سینمای دهه های اخیر رو فارغ از سبک های ساختاری دوست دارم ،  ایده ها و خلاقیت های داستانیه که مخاطبین رو به سمت دریچه های فکری تازه ای سوق می دن ؛ در واقع کلیت برخی از این ایده ها مثل سفر به فضا و سیارات ناشناخته به هیچ وجه تازه نیست و کاملا مشخصه با روند بهبود جلوه های کامپیوتری ، پرداخت بصری ایده ها ، غیر قابل مقایسه با گذشته است اما نکته مهم و قابل بحث ، تغییر کردن نوع نگاه و سطح تفکراته . حالا اینتراستلر یا در میان ستارگان که می شه ویژگی هایی چون جاه طلبانه ترین و مهم ترین اثر نولان رو براش در نظر گرفت ، یکی از همین فیلمها و البته در راستای آثار فضایی معناگراست . شاید برای تسلط بهتر بر اینتراستلر بهتر باشه تا اون در کنار آثار مشابه قرار داد و به بررسیش پرداخت چرا که به نوعی رگه هایی از ویژگی های شخصی هر کدوم از این گونه فیلمها رو در خودش داره و سعی بر تبدیل به نگرشی ویژه تر داشته و از همین رو به قول منتقد تاد مک کارتی "تعجبی ندارد که تعدادی از مسائل مطرح شده بگیرند و عده ای نچسب جلوه کنند ."

اینتراستلر هم در شرایطی آخرالزمانی شروع می شه ، موقعیتی که گرچه در منطقه ای کوچک به نمایش گذاشته می شه اما در حال از بین بردن حیات کره زمین و بالطبع نابودی تمام انسانهاست . اگه زمان فیلم رو به چهار بخش تقسیم کنیم ، بخش اول کاملا در زمین و تقریبا تمام بخش دوم در فضا می گذره اما در ادامه هر دو بخش با هم جلو می ره و ارتباط داستانی و تصویری بین زمین و فضا تقریبا تا پایان حفظ می شه و حتی در بخشی از مهم ترین سکانس های فیلم که به راز پایانی مربوطه ، این ارتباط به سطح بالاتری می رسه و به نوعی در هم ادغام می شه ؛ با این حال محل اصلی مهم ترین اتفاقها و سکانسها و البته هدف فیلم همچنان در کهکشان هاست.

متیو مک کانهی که پیش از این ، نقشی رو عهده دار بود در اثر قابل توجه رابرت زمه کیس با نام تماس که محوریت فضایی اون کرم چاله بود ؛ حالا اینبار در مقام نقش اصلی و تغییر دهنده سرنوشت انسانها قرار گرفته و ایفاگر سکانس احساسیِ بی نظیر و غافلگیرکننده در سینمای نولان شده ؛ سکانسی که حتی کم و بیش یادآور سیر گذر زمان در اثر اخیر و نسبتا خوب لینکلیتر (پسرانگی) هم هست ؛ با این وجود گرچه کاراکترهای اینتراستلر در لحظه قابل قبول و اثرگذارند ولی کوچکتر از ایده و داستان هستند و کمتر می شه مورد تحلیل قرارشون داد اما نولان تمهیدات هوشمندانه ای هم در فیلمنامه قرار داده ؛ رابطه پدر و دختری که با کمی افت وخیز تا انتها کشش لازم رو داره و نه تنها شاکله احساسی فیلمه بلکه رابطه تنگاتنگی با داستان فضایی داره و تلاش کوپر ( مک کانهی ) و برند ( هاتاوی ) ، یکی برای نجات انسانهای باقی مونده و دیگری برای ساخت نسل آینده ، موجب شده زنده موندن این دو فرد در خلاف جهت عموم این فیلمها و ورای زندگی شخصیِ خود کاراکتر ، با زندگی بشریت گره بخوره  .

  نولان که خودش هم به الهام پذیری از آثار مختلف اشاره کرده بود ، جدا از سفر شخصی کاراکتر اصلی و راز منقلب کننده اواخر فیلم به مانند 2001 : یک ادیسه فضایی ، در وجه بصری و نگاه شخصی به فضا از ایده ی ویژه ای برخودار نبوده اما با تمرکز بیشتر بر سیاره ها و دو عنصر کرم چاله و سیاه چاله ، وارد حیطه های متفاوت و ناشناخته می شه و تلاش می کنه بزرگتر و قابل بحث تر از فیلمهای مشابه قدم برداره اگرچه عظمت و ترسناکی محیط فضاییِ اینتراستلر صرفا در درون کرم چاله و سیاه چاله نمایانه ، چیزی که در جاذبه ساخته آلفونسو کوآرون کاملا حس می شد ؛ با تمام اینها ، با محقق شدن جمله کوپر در اوایل فیلم " انسان روی زمین به دنیا اومده اما قرار نیست اینجا بمیره " پایان بندی امیدوارکننده و برون گرایی رقم خورده 

زمانی که فیلمساز مطرحی مثل نولان مهم ترین مضامینش رو در این اثر بیان می کنه قطعا نمی شه از محتوا چیزی نگفت ؛ مخصوصا که در مورد اینسپشن و اینتراستلر صحبت در مورد میزان علمی یا تخیلی بودن و منطق داستانی عموما باعث دورشدن از مباحث اصلی شده. از طرفی همیشه این دغدغه رو داشتم که نولان هنوز به جمع بندی مشخصی از تفکراتش نرسیده و حالا نتیجه حداقل در مورد تفکرات اصلی اون کم و بیش مشخصه . با اینکه گاها به نظر میاد حقیقت طلبی حاکم بر اینتراستلر و اشاره مکرر به واژه " آنها " چیزی شبیه به نگرش ریدلی اسکات در پرومتئوس باشه ولی در نهایت قدرت برتر و اثرگذار ، خود انسان معرفی می شه و انسان محوری ، اینبار نه بر کره زمین بلکه بر سرتاسر هستی فرمانروایی می کنه بدون اینکه نیروی برتر از انسان رو حتی بشه احساس کرد و اینکه هدف نولان چیز دیگه ای بوده ، بعید به نظر می رسه ؛ همین طرز تفکر نولان ، باعث می شه دریچه ی فکری افرادی مانند کوبریک و کوآرون به فضا و انسان رو غنیمت بشمرم .

 


6 قهرمان بزرگ Big Hero 6



افت سینمای انیمیشنِ آمریکا باعث شده تا اصولا با انتظارات کمتری به دیدن آثار این ژانر (حتی برترین های سال) نشست اما 6 قهرمان بزرگ با شروع فوق العاده و درگیر کردن مخاطب در جذابیت های بصری و داستانی و در کل فوران خلاقیت دهنی سازندگان ، به نظر میاد این نظر رو تا حدی رد می کنه و از همین رو نوید یکی از بهترین های چند سال اخیر رو می ده اما باید دید این خوب بودن تا چه اندازه بر کلیت کار حاکمه .

اتفاقی دراماتیک و ناگهانی در یک سوم ابتدایی ، شوکی رو به روند شاد و انرژیک‌ فیلم منتقل می کنه تا داستان وارد فاز اصلی خودش بشه . رابطه ی پسری نوجوون ( هیرو Hiro ) با رباتی هوشمند و در عین حال ساده ( بیمکس Baymax ) که نه تنها مهم ترین و تاثیرگذارترین بخش فیلمه بلکه به جزئی از شیرین ترین لحظات سینمایی سال تبدیل شده ؛ چراکه پرداخت ظاهری و رفتاری بیمکس فراتر از چند شوخی و چند حرکت بامزست و  این رابطه حتی در سکانسهای اکشن هم لذت بخش و اثرگذاره . جمع 4 نفره دوستان تاداشی هم که بیشتر بر اساس ویژگی های رفتاری متمایزن تا شخصیت پردازی ، در نیمه دوم در بستر وقایع جای می گیرن و دلایل بیشتری برای لذت بردن از فیلم ایجاد می کنن و با وجود مرد نقابدار , وجه معمایی! نصفه و نیمه ای هم یافت می شه .

با این حال مشکل داستان از جایی خودش رو نشون می ده که مخاطب می فهمه پشت این ماسک کیه و اتفاقات تعریف شده و تغییر این شخصیت ، صرفا در حد منطق نوجوون ها می تونه قابل پذیرش باشه و این ضعف در شرایطی بر فیلمنامه وارده که کلیشه ای بودن این وجه داستان رو بخوایم نادیده بگیریم و به همین دلیل وقتی کمی جدی تر به کلیت فیلم نگاه می کنیم ، ضعف در روایتی قانع کننده و مسیری نه غیرقابل پیش بینی بلکه انحرافی کاملا مشخصه ، مسیری که بیشتر در جهت تحقق این 6 قهرمانه و عنوان فیلم هم به شکلی تحمیلی بر این نکته صحه می ذاره . خوشبختانه با اینکه در یک سوم پایانی نکته آنچنان غافلگیرکننده ای وجود نداره اما کشش فیلم به خوبی حفظ می شه خصوصا که رابطه بین هیرو و بیمکس برخلاف خود داستان ، همچنان در مسیری تکاملی و سرشار از جذابیته .

 قطعا اسکار 6 قهرمان بزرگ دلیلی بر برتر بودن اون نیست چرا که همچنان در ارزیابیِ شخصی ، جایگاه فیلم لگو به عنوان بهترین انیمیشن سال رو تثبیت شده می دونم و در رقابتی عادلانه ، با وجود کارهای خاصی چون افسانه شاهدخت کاگویا ، کار برای 6 قهرمان بزرگ سخت تر هم خواهد شد اما قطعا می شه در بین سه انیمیشن CG برتر سال قرارش داد چراکه علاوه بر نکات مثبت گفته شده ، کاراکترهای جذاب و خوش سر و شکل ، لحظات کمدی موجود در سرتاسر فیلم و البته کیفیت بسیار بالای گرافیکی و تقریبا هر اونچه که به لحاظ بصری از انمیشنی امروزی انتظار می ره رو در چنته داره. 


بردمن Birdman


در مواجهه با بردمن ممکنه این تصور پیش بیاد که ایناریتو مغلوب تکنیک های فیلمسازی و شیطنت های بصری شده اما اون نشون می ده که فرای ساختار سخت و جذاب ( فارغ از میزان درست یا غلط بودنش ) ، ارزش بردمن لزوما نه بر فرم روایی بلکه بر تفکراتش استواره تا جایی که به نوعی در نقطه مقابل بهترین آثار ابرقهرمانی قرار می گیره .

پلان-سکانسهای طولانی روشی نیست که بتونه با عموم مخاطبان ارتباط خوبی برقرار کنه و شاید در اینجا ، سیال بودن دوربین و پیوستگی ظاهری نماها در ابتدا به دلایلی مانند پیدا کردن جای کات ها موجب جذب مخاطب بشه ولیکن همین ساختار مهندسی شده می تونست به تجربه ای عبث و سرگیجه آور ( حداقل به لحاظ بصری ) تبدیل بشه اما ایناریتو با گسترش موقعیت ها ، شخصیت ها و ترفندهای بصری مثل حرکت تماشایی دوربین و رفتن به شب اول نمایش ، کشش مضاعفی به فیلم داده مخصوصا که لحن فیلم به پیروی از ساختارش ، خیلی جدی نیست و حتی گاها لحظات کمدی ( البته از نوع غیر معمول ) در طول کار وجود داره .

 میان پرده اواخر فیلم نقطه جداکننده بین دو بخش مهم داستانه چراکه کاراکتر ریگان ( مایکل کیتون ) در قبل و بعد از اون کلا متفاوته و احتمالا به همین دلیل فیلم از ساختار پیوستش جدا شده. این نکته رو هم نمی شه نادیده گرفت که سبک روایی بردمن علی رغم ظرافتها و سختی کار ، کمی وجه نمایشی داره و سکانس های درام و اثرگذار فیلم معمولا در هنگامی که دوربین آرام و قرار بیشتری داره رخ می ده . ایناریتو با در نظر گرفتن این نکنه که لزوما نزدیک شدن دوربین به کاراکترها ، به منزله نزدیکی مخاطب با اونها نیست , دلایل وجودی و رفتاری قابل قبولی برای کاراکترهاش پدید آورده و گرچه نتیجه اثر ، نگاه جدیدی نسبت به زک گالیفیاناکیس و اما استون ایجاد کرده ولی به جز تجربه ای جدید ، توفیق ویژه ای برای بازیگران باسابقه ای مثل ادوارد نورتون و نائومی واتس نداره چراکه همچنان اکثریت شخصیتها ، نکته چندانی برای ماندگاری ورای قاب و در ذهن مخاطب ندارن .

برگ برنده بردمن در نقطه مقابل چیزی که در ابتدا و حتی تا نزدیک به اواخر فیلم به نظر میاد ، همون طور که گفتم در تفکر حاکم بر فیلمه که با کمی نمادپنداری و نگاهی تفسیری بهتر درک می شه . در حقیقت ایناریتو ورای انتقادهای بُرنده به سینمای تجاری و مجموع آثار ابرقهرمانی و برخلاف رویه غالبا بیرونی و جنگ با دشمن های خیالی در این گونه آثار و عموما دور کردن انسان ها از ارزشهای واقعی، نگرشی درونی به دشمنِ وجودیِ انسان داشته و بدون تردید قهرمان زندگی خود شدن ، غیرقابل مقایسه با تبدیل شدن به ابرقهرمان پرده های سینما است .


جان ویک John Wick



بعد از اثر نسبتا خوب فرمانروایان خیابان , کیانور ریوز از جریان اصلی سینما دور شد و عدم توفیق مورد انتظار در تجربه شخصی مرد تای-چی و تجربه بلاک باستری ۴۷ رونین ، ندای افول یکی از ستاره ها رو می داد اما همکاری ریوز با دیوید لیچ و چاد استاهلسکی باعث شد تا بتونه بازهم خودی نشون بده . البته برخورد مخاطبین و منتقدین عموما کمی بیش از سطح واقعی فیلم بوده چرا که جان ویک برخلاف اکشن تراز اول و سرحالش , در فیلمنامه بدجور سطحی و خسته کنندست. 
معمولا در آثار اکشن بیش ترین تمرکز روی سکانس های اکشنه و دقت روی وجه بصری خیلی جدی گرفته نمی شه خصوصا که دوربین لرزان ، کم تر مجالی برای قاب بندی های ایستا و شکیل میده و همین تفکر و دقت روی قاب بندی و جذابیتهای بصریِ جان ویک ، در وهله اول اون رو از اکشن های معمول پیش انداخته و دقایق آروم ابتدایی ، هوشمندی فیلم رو بیشتر نشون میده چراکه کیه که ندونه این دقایق ، آرامش قبل از طوفانه . نمایش کامل کشته شدن تک تک افراد و گاها چند نفر صرفا در یک برداشت بدون قطع و همچنین ترکیب متنوع و جذاب موسیقی و البته وجود تیپ و استایل ریوز و کمک گرفتن از آثار گذشته ، جان ویک رو به اکشنِ تک نفره ای متفاوت و گاها غافلگیرکننده تبدیل کرده .
اما مگه می شه فیلمی رو اکشنی خالص دونست و تنها به خاطر سکانس های اکشن اون رو به عنوان فیلمی خوب ارزیابی کرد ؛ جواب قطعا منفیه . بدون در نظر گرفتن پرداخت ضعیف همسر جان و عدم اثر گذاری لازم در نقطه آغازین ، نقطه عطف داستان که برانگیخته شدن قهرمانه و به خاطر یه ماشین و یه سگ اتفاق می افته به شدت احمقانست و کافیه این انگیزه رو با برابرساز دیگر اکشن تک نفره سال مقایسه کنید و ظاهرا باید به جمله " It's personal " اکتفا کرد . روند فیلم و این انتقام شخصی فارغ از سکانس های اکشن ، هرگز برای مخاطب جدی نمی شه و همذات پنداری ایجاد نمی کنه ؛ متاسفانه این رویه در مورد پرداخت بقیه کاراکترها و اتفاقات تا پایان ادامه داره و بعیده مخاطب بتونه ویژگی خاصی بجز آدمکشی حرفه ای برای این کاراکترها بیان کنه و در این بین صرفا خود ویگو (مایکل نیکوییست) ، پرداختی قابل قبول داره .
تمرکز روی جنبه های تکنیکی و تلاش برای خلق اکشنی منحصربه فرد ، رابطه معکوسی با فیلمنامه داشته و وقتی جان ، پسر ویگو رو می کشه ، جای تعجب نیست که ادامه فیلم کشش گذشته نداره و در سکانس های پایانی هم چندان خبری از طراوت سابق نیست و شاید حتی مخاطب ترجیح بده این داستان آبکی زودتر به اتمام برسه تا تجربیاتش کمتر خدشه دار بشه و در کل به عنوان مقایسه ای شخصی ، برابرساز رو نسبت به جان ویک ، فیلمی بهتر، ارزشمندتر و حتی خشونتش رو هم به مراتب قابل قبول تر می دونم .