نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

بازگشته از گور The Revenant


یک ماجراجویی متفاوت ، فقط همین !



*خطر لوث شدن داستان*


ایناریتو بعد از فیلم نسبتا خوب بِردمن و بازخوردهای مثبت اون ، اینبار فضایی کاملا متضاد و اثری چالش برانگیزتر از فیلم قبلی خودش رو به نمایش گذاشت . بازگشته ازگور قطعا یکی از دشوارترین پروژه های فیلمسازی در طول چند سال اخیره و عوامل سازنده تمام توان خودشون رو به کار بستن تا همه اجزای فیلم رو به طبیعی ترین شکل ممکن به مخاطب ارائه بدن ؛ در حقیقت علاوه بر تمام ویژگی های فنی ، برداشت های بدون کات و نوع قرارگیری دوربین در موقعیت هایی مانند پرتاب تیر به گلوی فردی که تا چند ثانیه پیش زنده بود ، مبارزه با خرس دیجیتالی که این دیجیتالی بودنش هرگز جلوه نمی کنه، خوردن ماهی زنده و در نهایت مبارزه پایانی که همگی به نوعی جذاب ترین لحظات فیلم رو تشکیل می دن ، موجب شده روند ماجراجویانه داستان به نبردی برای بقا تبدیل بشه که در هر لحظه ای از اون توامان امکان پایان زندگی و دلیل دوباره ای برای زندگی ایجاد می شه .

با این حال و علی رغم برخی نکات مثبت ذکر شده که بیشتر ستایش ها هم حول این محور می چرخه ، بازگشته از گور فیلم خوبی نیست و ایرادات اساسی به اون می شه وارد کرد چراکه در وهله اول جذابیت های بصری و سکانس های نمایشی فیلم بر خط داستانی برتری دارن . حرکتِ کند دوربین بر روی آب و در امتداد رود در اوایل فیلم و نمایش گوشه هایی از طبیعت در طول این ماجراجویی ، یکی از نقاظ ضعف مهم رو نشون می ده ؛ در واقع علی رغم اینکه کل فیلم در محیطی کاملا طبیعی می گذره و سختی زنده موندن در این شرایط و توامان کمک کنندگی خود طبیعت به انسان مدنظره اما نماهای جداگانه ای که از طبیعت نمایش داده می شه ، نه تنها موجب تقویت این حس نمی شه بلکه اصلا هیچ حسی رو القا نمی کنه و کل این محیط زیست می تونست به نوعی یکی از کاراکترها بشه اما علی رغم تمام تلاش ها این اتفاق رخ نمی ده و بیشتر در حد و اندازه موقعیتی صرف باقی می مونه که شاید اگه بیشتر اون هم ساختگی بود ، تفاوت چندانی پیدا نمی کرد .


خوشبختانه علی رغم کم دیالوگ بودن فیلمنامه و برعکس چیزی که شنیده بودم ، ریتم فیلم افت قابل توجهی نداره و حتی در نیمه دوم کشش بیشتری ایجاد می کنه خصوصا که کاراکتر هیو گلس به عنوان نقطه اصلی داستان ، بیشتر بر نمایش و بازی بیرونی با چهره و رفتارهاش استواره اما متاسفانه همین دیالوگ هایی هم که در طول فیلم بیان می شن نکته ای برای ماندگاری ندارن حتی جمله "انتقام برای خداست" هرگز اون قدر جدی نمی شه که اثرگذار عمل کنه اگرچه فارغ از کم مایه بودن شاکله داستان ، دو کاراکتر اصلی یعنی گلس و فیتز جرالد به خوبی و همراه با جدی تر شدن این ماجراجویی ، دو قطب فیلم رو تشکیل می دن که به نوعی تنها نقطه موفقیت داستانی این فیلمه . نکته قابل توجه و فرامتنی بازگشته از گور در اینجاست که کاراکتر دیکاپریو برای سومین بار بعد از کاراکترهای کاب و تدی با تصویرهای ذهنی از همسرش روبه رو می شه ؛ تصویرهایی که در اینجا با چندین فلش بک همراه شده ولیکن برخلاف دو فیلم "اینسپشن و جزیره شاتر" به سختی به کاراکتر چیزی اضافه می کنه خصوصا که حضور هوک (پسر گلس) و اتفاقی که رخ می ده نهایتا در لحظه تاثیری دراماتیک ایجاد می کنه و بازهم برخلاف تلاش فیلمساز ، اثرگذاری لازم رو در بطن ماجرا پیدا نمی کنه چون این رابطه پدر و پسری تا آخرین لحظه هم باورپذیر از آب درنمیاد .


با اینکه در اوایل به نظر میاد دیدگاه ضد سرخ پوستی بر فیلم حاکمه اما ایناریتو و دستیار نویسندش در طول مسیر داستان سعی می کنن دیدگاه متفاوت و واقعی استثمارگری اروپا رو به تصویر بکشن اگرچه در لحظه ای که قراره تنفر از این کاراکترها ایجاد و خوی غیر انسانی اونها نمایش داده بشه ، کاری که با دختر انجام می دن ، گرچه کم و بیش در ایجاد این حس موفقه اما وقتی این تمهید کلیشه ای رو با بلاهایی که حقیقتا به سرخ پوست ها وارد شده مقایسه می کنیم ، می شه متوجه شد که ایناریتو به شکلی زیرکانه به دنبال بیان بخشی از تاریخه و در عین حال هولناکی این واقعیت رو تا حد زیادی کاهش می ده .


با این حال چیزی که باعث می شه بازگشته از گور ، تیشه بر ریشه برخی جذابیت هاش بزنه دقیقا در نمای پایانیه ؛ در حقیقت پایان بندی فیلم کاملا مشخص می کنه که ایناریتو ایده جدی برای جمع بندی نداشته و شاید اگه فیلم چند ثانیه زودتر تموم می شد ، بازهم وضعیتی بهتر پیدا می کرد چراکه حرکت عجیب چشم کارکتر هیو گلس به سمت دوربین ، در وهله اول این کاراکتر و به طور کلی اثر رو در موقعیتی قرار می ده که نه تنها ربطی به ساختار و نوع شخصیت پردازی و روایت داستانی که پیش از این نمایش داده شد نداره بلکه در نقطه مقابلِ پایان بندی قابل قبول در بردمن ، اینبار نمای انتهایی حتی در نمادین ترین تفسیر ممکن هم همچنان بدون کارکرد و بیرون زده از فیلم جلوه می کنه و نمایی تحمیلی به مخاطبه .


در نهایت اگرچه بازگشته از گور تجربه ای مهم در سینمای دهه اخیره و نمی شه اون رو نادیده گرفت ، خصوصا که به یکی از فیلمهای محبوب سال 2015 تبدیل شد و علی رغم هزینه بالا ، فروش خوبی رو هم به دست آورد اما ایراداتی جدی داره که موجب شده لذت تماشای برخی لحظات و موقعیت های باورپذیر اون تبدیل به اثری خوب نشه و در نهایت این نکته رو می رسونه که لزوما تجربه ای سخت و طاقت فرسا، فیلم موفق و چشمگیری نخواهد شد.



*پیشنهاد می کنم فیلم مقایسه این اثر با آثار تارکوفسکی که چند روز پیش در اینترنت منتشر شد و در سایت کافه سینما هم موجود هستش رو حتما ببینید *



هدیه Gift

هدیه ای نه چندان خوشایند


...

به راحتی می شه متوجه شد که جوئل اجرتون با اولین تجربه فیلمسازی اش تلاش کرده تا ورودی مقتدرانه به سینما داشته باشه , حتی از اونجایی که خود اجرتون در نقش کاراکتر گوردو حضور داشته ، سکانس های حضورش در فیلم رو به صورت متوالی فیلمبرداری کرده تا تمام تمرکزش رو بر کارگردانی و هدایت فیلم بذاره . با وجود تعریف و تمجیدها به نظر میومد نتیجه این زحمات , اثری کم و بیش مهم و ارزشمند رو پدید آورده ولی ماحصل کار نشون می ده که اجرتون شاید بازیگر خوبی باشه اما تا ساخت اثری خوب , فاصله قابل توجهی داره .

خلاصه داستان فیلم در مورد زن و شوهر خوش بختیه که وضعیت مالی خوبی دارن ، زوجی که به دلایلی که کم کم مشخص می شه و البته چندان هم جدی نیست به شهر دیگه ای نقل مکان کردن اما ورود دوستی قدیمی ، برگ تازه ای از زندگی این زوج رو ورق می زنه . دوستی که ظاهر بی آزاری داره ولی توامان حضوری آزاردهنده برای زن و شوهر پیدا می کنه که موجب می شه تعلیق کافی برای دنبال کردن فیلم ایجاد بشه و در کل فصل آغازینِ قابل قبولی رو به نمایش می ذاره اما ناگهان کاراکتر گوردو بعد از این بخش حذف می شه و مجددا در یک سوم پایانی حضور فیزیکی پیدا می کنه و ایراد فیلم رو در همین نقطه می شه پیدا کرد ؛ این حذف ناگهانی کاراکتر مرموز داستان در ظاهر و در اوایل موجب تشدید حس تعلیق بر فیلم می شه اما جریان فیلمنامه در مسیر درستی قدم برنمی داره .

تاکید بر حرکات به شدت آهسته دوربین در سکانس آغازین وجود وجه معمایی رو به کار القا می کنه اما استفاده بیش از حد از این تمهید در میانه فیلم و برخی ماجراهایی که بر کاراکتر زن می گذره و با لحظات به سبک آثار ترسناک کلیشه ای با پرش لحظه ای مخاطب همراهه ، ضعف بخش تریلر و حد افول این ژانر رو نشون می ده ؛ از طرفی میانه فیلم که تا در بخشی از یک سوم پایانی هم وجود داره ، نه تنها دیگه تعلیق و و دلهره ای حس نمی شه بلکه مسیر داستان و جو حاکم بر فیلم بیشتر به سمت درام سوق پیدا می کنه که از دل این مسیر قراره دید تازه و واضح تری نسبت به کاراکترهای سایمون (جیسون بیتمن) و گوردو ایجاد بشه . در عین حال داستانک دیگه ای هم پیش کشیده می شه تا کمی مخاطب رو فریب بده و عمقی هم به بخش درام فیلم اضافه کنه اما این حرکت تحمیلی برای رسوندن فیلم به محتوای موردنظر ، بیشتر از اونکه به ارتباط بین زن و شوهر و افزایش گسست این رابطه زناشویی کمک کنه، منجر به افزایش ایرادات فیلم شده .

اصل داستان و برگ برنده هدیه در فصل انتهایی اونه که جذاب ترین لحظات رو هم تشکیل می ده و در سکانس مورد نظر که به نوعی تنها لحظه ای است که عنوان هدیه در بطن فیلم ورود پیدا می کنه ، اتفاقا اثرگذار ظاهر می شه اما حتی این نقطه عطف هم کارکرد لازم رو پیدا نمی کنه چرا که ماجرای پیش اومده ( فارغ از اینکه واقعا روی داده یا نه ) علنا موجب تناقض و سرگردانی در تعریف هر دو کاراکتر مرد می شه و حتی اگه در بالاترین سطح ، مضمون مهم و جدی فیلم رو قربانی شدن کاراکتر زن به خاطر دو کاراکتر مرد داستان در نظر گرفت ، همچنان به دلیل عدم پرداخت مناسب کاراکترهای اصلی و مسیر روایت داستان و عدم پختگی اختلاف زناشویی ، بالاطبع این قربانی شدن هم کارکرد خودش رو از دست می ده و رفتار زن هم در پایان نسبت به همسرش تا اندازه ای اغراق شده به نظر میاد و تمام این ایراداتِ اساسی جدا از پرداخت های بسیار سطحی از کاراکترهایی هستش که گاها در اطراف این زن و شوهر دیده می شن .

اجرتون با فعالیت در پست های مختلف در پی خلق اثری توامان جذاب و قابل تفکر بوده تا ورای روایت داستانی پرکشش ، احتمالا مفهوم انسانیت رو به چالش بکشه و تاثیر رفتار گذشته بر امروز و توامان اثراتش بر آینده رو به نمایش بذاره . نتیجه این تلاش ، همچون درصد قابل توجهی از فیلمها شاید در سطح و در اندازه حرف موفق باشه اما در عمل ، کارایی مناسب رو پیدا نمی کنه و در مجموع گرچه هدیه به دلیل ایجاد برخی جذابیت ها ، شاید اثری ناامید کننده نباشه ولی اثر موفقی هم نیست .



من و ارل و دختر در حال مرگMe & Earl & Dying Girl


Not Another Teen Movie



بعد از ارائه آثار مختلف نوجوانانه در دهه گذشته و همراه با توجه ویژه و جدی تر هالیوود ، در دهه اخیر درام -رومانس های هایی که به صورت خالص و بدون درهم آمیزی با ژانرهای اکشن و علمی-تخیلی ساخته شدن رونق گرفت و فیلمهای عرضه شده در این ترکیب ژانری ، کم و بیش موفق بودن تا دیدگاه ایجاد شده نسبت به آثار نوحوانانه رو در جهت جدی تر گرفته شدن و تکامل توسعه ببخشن و شاید بشه گفت "مزایای گوشه گیر بودن" آغازگر این جریان متمادی بود که با "اکنون شگفت انگیز" و "تقصیر ستاره بخت ما" ادامه پیدا کرد ؛ با این حال این سه اثر محبوب و نسبتا خوب در قیاس با فیلمی که با اون رو به رو هستیم دچار کمبودها و انحرافات در سیر روایی و پیامهای اخلافیشون هستن چراکه "من و ارل و دختر در حال مرگ" اینجاست تا پاسخ بهتر و ارزشمندتر و در عین حال سطح بالاتری به این انتظارات بده .

من و ... که اثری اقتباسیه ، توسط جسی اندروز نویسنده رمان به فیلمنامه تبدیل شده و اندروز هم به خوبی این تغییر مدیوم رو انجام داده . داستان در همون نقطه اول که بر شرح جایگاه کاراکتر از موقعیت فردی و اجتماعیش می گذره ، شروع گیرا و خلاقانه ای داره و خوشبختانه این افتتاحیه جذاب و متفاوت در ادامه دچار تزلزل نمی شه و تا پایان به شکل دیگه ای ادامه پیدا می کنه . روایت گری داستان هم که یکی از نقاط مشترک تمام فیلمهای اشاره شده بوده و در اینجا توسط خود من (کاراکتر گِرِگ با بازی توماس مَن ! ) انجام می شه ، همچون آثار ذکر شده کاملا همسو با فیلم و به میزانی کفایت کنندست و البته تفاوت هایی هم به جهت ساختار و لحنش داره که اهمیت و گیرایی دو چندانی به اون بخشیده .

آشنایی دو کاراکتر گرگ و دختر در حال مرگ (ریچل با بازی اولیوا کوک) با یک اجبار و نه آشنایی تصادفی صورت می گیره و همون طور که می شه پیش بینی کرد ، این آشنایی تحمیلی و شروع رابطه ، زندگی هر دوی اونها رو تغییر می ده اما این شاکله اصلی داستان هم  با نگاه و مسیرهای تکراری و بازگو شده متفاوته چرا که اینبار در وهله اول از سکانس های احساسی و رمانتیک به سبک عاشقانه های معمول خبری نیست ولی تغییر رفتار دو کاراکتر نسبت به هم و ارزشی که برای همدیگه و البته برای زندگیشون پیدا می کنن ، مهم ترین بخش رابطه ی اونها رو تشکیل می ده ؛ در کنار دو کاراکتر اصلی ، خوشبختانه حضور کاراکتر اِرل هم چیزی فراتر از یک عنوان و باری اضافه بر فیلمه و به خوبی در بطن داستان و رابطه بین دو کاراکتر اصلی جای خودش رو پیدا می کنه .

نحوه شروع فیلم با چاشنی فانتزی و کارتونی و یا نحوه نمایش و پرداخت نسبت به گروه بازی های پوچ دبیرستانی ، ممکنه در ابتدا ذهنیتی غالبا کمدی  نسبت به اثر ایجاد کنه و حتی این نگاه کمدی به برخی کاراکترهای دیگه هم کشیده می شه اما در ادامه سیر ماجراها بیشتر  به حال و روز کاراکترهای اصلی شبیه و از نیمه های فیلم ، داستان عموما بر درام استوار می شه اگرچه با تمام ماجراهای پیش اومده ، همچنان روحیه شوخ طبعی در سکانس نهایی وجود داره ؛ با این حال تمهید ویژه ای که برای پربار کردن بخش کمدی و در نهایت داستانی انتخاب شده و  بازهم ارزش دو چندانی به کلیت اثر داده ، شوخی با برخی از معروف ترین فیلمهای تاریخ سینماست و نکته ظریف دقیقا اینجاست که در پایان کاراکتر گرگ به جای کپی برداری و یا ساخت فیلمی مستندگونه ، کاری شخصی و درونی رو می سازه که علی رغم ظاهرا بی سر و ته و مسخره بودن فیلم نهایی ، سکانس نمایش و توامان موسیقی اون ، به شکلی عجیب اثرگذاره .

علاوه بر تمام نکات مثبت روایت داستانی و پرداخت کاراکترها ، فرم و ساختار فیلم هم قابل توجه تر از نمونه های معمول و مورد استفاده در آثار مشابهه و به نظر میاد این شیوه بصری به خوبی و به درستی انتخاب و اجرا شده چراکه تصور ساختار و یا قاب بندی های متفاوت ، کمتر ممکنه به ذهن خطور کنه که نشون از همخوانی انواع و اقسام نماها و حرکات دوربین با فیلمنامه و موقعیت ها داره و حتی همگام با سیرماجراها و روحیات کاراکترها ، نحوه قاب بندی ها و حرکات دوربین ، تفاوت محسوسی داره .

کاراکتر گرگ به عنوان نقطه پیش برنده ماجرا متفاوت از کاراکترهای معمول نوجوانانست . گرگ نه واقعا ساده و خجالتیه ، نه جسور و عاشق پیشه و نه حتی خوش بین یا نا امید اما در عین حال در طول فیلم ترکیبی از اونها رو نشون می ده تا در انتها به خود واقعیش نزدیک بشه . در مجموع و به نظر نگارنده ، من و ارل و دختر در حال مرگ خصوصا با بازی خوب توماس من و البته حضور چشمگیر اولیویا کوک ، اثری به واقع جذاب و گیرا و یکی از بهترین و ارزشمند ترین آثار سینمایی امساله چراکه می شه دوستش داشت ، حس خوبی باهاش پیدا کرد و شاید حتی گوشه چشمها رو تر کرد و اکثر لحظات کمدی و احساسی به شکلی غیرکلیشه ای و به دور از اغراق به مخاطب انتقال داده می شه و این اتفاقی نیست که هر روز رخ بده .



در همین رابطه بخوانید :


نقد و بررسی فیلم مزایای گوشه گیر بودن


نقد و بررسی فیلم اکنون شگفت انگیز



 

دنبالت می آید It Follows


It's very Slow but it's not Dumb

*خطر لوث شدن داستان*


دنبالت می آید گرچه رویه موفقیت آمیزِ معدود آثار ترسناک این روزها رو ادامه داده اما در عین حال نسبت خاصی با اونها نداره چراکه بیشتر یادآور آثاریه که در دهه های گذشته به نمایش دراومدن و الهام پذیری اون از هالووین محصول 1978 نکته ایه که در برخی نقدهای انگلیسی زبان هم قابل مشاهدست . این تاثیرپذیری علاوه بر اتمسفر حاکم بر فیلم ، در ساختار و روایت داستان هم دیده می شه و دیوید میچل به عنوان نویسنده و کارگردان با کمک تجربیات گذشته ، تلاش کرده نگاه شخصی و مستقل خودش رو به نمایش بذاره و علی رغم اینکه اساس فیلم بر ایده ای بنا شده که در نگاه اول ممکنه تا حدی عجیب و توامان غیرقابل باور به نظربیاد اما با پیشرفت داستان ، کارکرد خوش رو برای ترس حاکم بر فیلم و کاراکترهاش پیدا می کنه ؛ به ویژه که از اصلی ترین دلایل گیرایی موجود هراس انگیز فیلم ، چهره و فیزیک یا به طور کلی کالبدهای به شدت متعددیه که می تونه در اونها نمود پیدا کنه .

میچل که تاکید بیشتری بر تصویرگرایی داشته ، به جای شرح کامل جزئیات ، غالبا به ارائه اطلاعاتی کلی به مخاطب بسنده کرده ، در حقیقت با اینکه مخاطب با کاراکترها و پیش آمدهایی که بر اونها می گذره همراه می شه ولی پیشینه خاصی برای کاراکترها در نظر گرفته نشده و حتی حضور پدر و مادرِ این نوجوون ها صرفا به چند اشاره کلامی محدود می شه و در بدترین شرایط هم دیده نمی شن. سیر روایت فیلمنامه هم ، روایتی در جهت استمرار تعلیق و تاکیداتی بر مسائل نوجوانانست تا روایتی به سبک معمول و موردانتظار ؛ چراکه از سویی ظاهرا هیچ کس جسد افراد کشته شده رو پیدا نمی کنه و کسی هم دنبال این افراد نمی گرده ، در عین حال کنجکاوی این نوجوون ها برای یافتن اطلاعات بیشتر ، فقط به خونه ی هیو (جِف) ختم می شه و فیلمساز دوباره این زنجیره رو به کاراکترهای اصلی داستان خودش محدود می کنه . 

برهنگی و مضمون متفاوت رو باید از شاخصه های مهم دنبالت می آید به حساب آورد . فارغ از مسائل اعتقادی و به نقل از جیمز براردینلی ، " این برهنگی وجهی ترسناک تر و بی پرده تر به فیلم داده " و جدا از ارتباط مستقیمِ اون با مضمون و نگاه فیلم ، هر دوی این شاخصه ها با کلیشه های این سالها فاصله زیادی دارن . رابطه فیزیکی در بین کاراکترهای حاضر در آثار ترسناک از دهه های گذشته وجود داشته و معمولا شادیِ کاراکترها ! با کشتار توسط عامل تهدیدکننده به پایان می رسید اما این بار ، خود این رابطه به جریان منفی بدل شده و شرارت از درون اون برخواسته و از همین رو در دیدگاهی کلی ، می شه وجهی استعاره ای برای داستان در نظر گرفت که با پذیرش همین نکته ، حتی ممکنه برخی ایرادات و ابهامات نمود کمتری پیدا کنه . با اینکه میچل در طول فیلم صرفا جلوه ای رعب آور به سرانجام این رابطه ها بخشیده ولی از پلانهای نهایی این طور برمیاد که صحبت های کاراکتر یارا از طریق گجت یا وسیله ای که همراه خودش داره شبیه به بیانه ی پایانی فیلم شده ، در عین حال رابطه دو کاراکتر در انتها در مسیری ورای روابطِ پیشینِ کاراکتر جِی (مایکا مونرو) قدم برمی داره و در اینجا برخلاف اثری مانند هالووین ، بازگشتِ عامل کشنده نسبت به انتخاب و تصمیم گیریِ مهم تری که به مخاطب واگذار می شه در مرتبه دوم قرار می گیره .

در مورد میزان رضایت طیف های گوناگون از مخاطبین در مواجهه با دنبالت می آید چندان نمی شه مطمئن بود ؛ ولیکن همچنان با فیلمی طرف هستیم که فراتر از برخی کلیشه های ساختاری و مضمونی ژانر ترسناکه و اثری قابل قبول و بی شک قابل توجه در سینمای امساله .