بهترین اکشنِ فصل ابتدایی 2015
کینگزمن:سرویس مخفی رو علاوه بر سرگرم کننده بودن ، می شه فیلم خوبی هم دونست چراکه فاکتورهای لازم برای اعطای این عنوان رو داره اما ورای کیفیت خود فیلم ، در بازه ی زمانی اکران شده که غالب آثار اکشن ویژگی چشمگیری در چنته ندارن و حتی بعضا ناامیدکننده ان و همین عامل مهم ، موجب خودنمایی بیشتر این فیلم هم شده .
تمهیدات عموما متنوع و زیرکانه ای در فیلمنامه کیگنزمن وجود داره که با پذیرفتن ساختار و منطق داستان ، خرده جدی بر این بخش وارد نیست و از همین رو دزدیده شدن برخی از معروف ترین افراد با بیشترین سطح محافظت هم چندان غیرمنطقی به نظر نمیاد ؛ با این وجود همچنان یکی از ملموس ترین ایرادات در آموزشهای گروه انتخابی کینگزمن دیده می شه ، اگزی (تارون اگرتون) در سکانس مبارزه پایانی ، خیره کنندست اما غالب فعالیتهای آموزشی و یا رانندگی ماهرانه ی اون در راستای این حرفه ای شدن نیست .
کینگزمن برعکس ظاهر عامه پسندش ، به شکلی خاص قابل بررسیه چراکه پیام هایی که در تمام لحظات به مخاطب منتقل می شه ، نکته ای است که تقریبا به فراموشی سپرده شده ؛ از عملیات (حمله) ابتدایی در خاورمیانه و جان فشانی یکی از افراد تا صحبت های داخل کلیسا ، ارزش گذاری بر ملکه انگلستان و حتی رفع اتهامِ مشکلات دنیا از سیاستمداران که در سکانس صحبت با اوباما! جلوه بیشتری پیدا می کنه . در حقیقت کینگزمن یکی از پرحجم ترین آثار عامه پسند با چاشنی سیاسته اما به دلیل لحن فیلم و نحوه ی چینش و ارائه اونها ، اصولا این پیامها نه فیلم رو از نفس می اندازه و نه مخاطب رو از فیلم دلزده می کنه ؛ با این حال ، لحن غیر جدی فیلم که یکی از بهترین نشانه های اون کاراکتر والنتین ـه ، گاها فراتر از هجو می ره و سکانس های عجیب و غریبی رو به مانند سکانس کلیسا رقم می زنه که تماشای دوباره این حجم از خشونت شاید چندان ساده و موردپسند نباشه و یا در سکانس انفجار کله ها! تضاد بصری و رنگ آمیزی شاد با اتفاقی که به واقع در حال رخ دادنه ، یکی از غیرمعمول ترین سکانس ها در آثاری این چنینی رو رقم زده .
در کل کینگزمن در بخش داستانی ، پرداخت کاراکترها و در زمینه اکشن فراتر از کلیشه های معموله و دارای ایده های نو و جذابیتهای متعدده و علی رغم اینکه سکانس غار (برگشتن اگزی پیش شاهزاده) چیزی شبیه به وصله ناجوره اما سکانس پایانی ، همون بخش موردانتظار و دوست داشتنی برای مخاطبان رو به نمایش می ذاره تا ساخت ادامه ی فیلم هم شدت بیشتری بگیره .
ورود به عرصه کارگردانی و ساخت فیلم شخصی ، پدیده ایه که شاید در طی سالیان اخیر بیشتر از هر زمان دیگهای گسترش پیدا کرده ؛ اگرچه در بین افراد مختلف حوزه ی سینما ، ورود افرادی که فعالیتهاشون در گروههای فیلمنامه نویسی و کارگردانیه معمولا معقول تره . الکس گارلند هم که پیش از این تجربیاتی از جمله همکاری با دنی بویل در 28 روز بعد و مارک رومانِک در هرگز تنهایم نگذار رو به نام خودش ثبت کرده و به نظر نگارنده و برخلاف عموم بازتاب ها ، هیچ کدوم از اونها اثری خوب و چشمگیر نیست ، یکی از تازه ترین افراد سینمای آمریکا است که در زمینه کارگردانی هم ورود پیدا کرده . فرا ماشین برخلاف بیشتر نوشته های گارلند ، سیر رواییش در یک لوکیشن محدود شده و از این نظر شاید نیم نگاهی به یکی از کارهای خود اون یعنی دِرِد داشته ؛ با این تفاوت که فرا ماشین کاملا فارغ از اکشن و بر پایه دیالوگهای بین کاراکترها بنا شده.
گارلند در این جمع و جور ترین و در عین حال تعمق برانگیزترین فیلمنامه اش ، مسیرِ کم و بیش غیرقابل پیش بینی که برای داستانش در نظرگرفته ، گرچه بدون ایراد نیست اما از حس کنجکاوی برانگیزیِ بالایی برای دنبال کردن برخورداره ؛ خصوصا که این محدویت لوکیشن دقیقا در راستای تمرکز هر چه بیشتر بر داستان و مطمئن تر قدم برداشتن بوده .
در عین حال ، گارلند نشون داده که حتی روی وجه بصری هم دقت ویژه ای داشته و نکته ای که در سرتاسر سکانس های فیلم خود نمایی می کنه ، سیطرهی رنگها و نورپردازی دقیق و حساب شدست ؛ اگرچه شاید این وجه بصری همچون طبیعت مسحور کننده اطرف منزل ناتان ، به دلایل غالبا فرامتنی به کار گرفته شده.
فراماشین که از عنوان خود فیلم تا اسامی کاراکترهاش با هدفی از پیش تعیین شده انتخاب شده و نه صرفا اتفاقی یا از روی جذابیت ، در عین حال روی بسیاری از پیش آمدها و دیالوگ ها کاملا فکر شده عمل کرده و حتی شاید تمام دیالوگ ها با یک بار شنیدن (خوندن) ، به خوبی درک نشه .
به طور کلی تلاش گارلند گرچه به لحاظ سینمایی به اثری ویژه تبدیل نشده ولی به لحاظ تفکراتی که دنبال میکنه بسیار گسترده و قابل واکاویه و نکته جدی تر فیلم زمانی خودش رو نشون می ده که نمای گرفته شده از ایوا و انسانهای اطرافش در پلان پایانی ، بازهم از پشت شیشه است و به نظر میاد برای گارلند جدا از میزان منطقی و باورپذیر بودن اتفاقاتی که در اواخر فیلم رخ می دن ، رسوندن ایوا و بالطبع داستان به این مرحله ، مهم ترین هدف بوده .
**خطر لوث شدن داستان **
یکی از دلایلی که سینمای دهه های اخیر رو فارغ از سبک های ساختاری دوست دارم ، ایده ها و خلاقیت های داستانیه که مخاطبین رو به سمت دریچه های فکری تازه ای سوق می دن ؛ در واقع کلیت برخی از این ایده ها مثل سفر به فضا و سیارات ناشناخته به هیچ وجه تازه نیست و کاملا مشخصه با روند بهبود جلوه های کامپیوتری ، پرداخت بصری ایده ها ، غیر قابل مقایسه با گذشته است اما نکته مهم و قابل بحث ، تغییر کردن نوع نگاه و سطح تفکراته . حالا اینتراستلر یا در میان ستارگان که می شه ویژگی هایی چون جاه طلبانه ترین و مهم ترین اثر نولان رو براش در نظر گرفت ، یکی از همین فیلمها و البته در راستای آثار فضایی معناگراست . شاید برای تسلط بهتر بر اینتراستلر بهتر باشه تا اون در کنار آثار مشابه قرار داد و به بررسیش پرداخت چرا که به نوعی رگه هایی از ویژگی های شخصی هر کدوم از این گونه فیلمها رو در خودش داره و سعی بر تبدیل به نگرشی ویژه تر داشته و از همین رو به قول منتقد تاد مک کارتی "تعجبی ندارد که تعدادی از مسائل مطرح شده بگیرند و عده ای نچسب جلوه کنند ."
اینتراستلر هم در شرایطی آخرالزمانی شروع می شه ، موقعیتی که گرچه در منطقه ای کوچک به نمایش گذاشته می شه اما در حال از بین بردن حیات کره زمین و بالطبع نابودی تمام انسانهاست . اگه زمان فیلم رو به چهار بخش تقسیم کنیم ، بخش اول کاملا در زمین و تقریبا تمام بخش دوم در فضا می گذره اما در ادامه هر دو بخش با هم جلو می ره و ارتباط داستانی و تصویری بین زمین و فضا تقریبا تا پایان حفظ می شه و حتی در بخشی از مهم ترین سکانس های فیلم که به راز پایانی مربوطه ، این ارتباط به سطح بالاتری می رسه و به نوعی در هم ادغام می شه ؛ با این حال محل اصلی مهم ترین اتفاقها و سکانسها و البته هدف فیلم همچنان در کهکشان هاست.
متیو مک کانهی که پیش از این ، نقشی رو عهده دار بود در اثر قابل توجه رابرت زمه کیس با نام تماس که محوریت فضایی اون کرم چاله بود ؛ حالا اینبار در مقام نقش اصلی و تغییر دهنده سرنوشت انسانها قرار گرفته و ایفاگر سکانس احساسیِ بی نظیر و غافلگیرکننده در سینمای نولان شده ؛ سکانسی که حتی کم و بیش یادآور سیر گذر زمان در اثر اخیر و نسبتا خوب لینکلیتر (پسرانگی) هم هست ؛ با این وجود گرچه کاراکترهای اینتراستلر در لحظه قابل قبول و اثرگذارند ولی کوچکتر از ایده و داستان هستند و کمتر می شه مورد تحلیل قرارشون داد اما نولان تمهیدات هوشمندانه ای هم در فیلمنامه قرار داده ؛ رابطه پدر و دختری که با کمی افت وخیز تا انتها کشش لازم رو داره و نه تنها شاکله احساسی فیلمه بلکه رابطه تنگاتنگی با داستان فضایی داره و تلاش کوپر ( مک کانهی ) و برند ( هاتاوی ) ، یکی برای نجات انسانهای باقی مونده و دیگری برای ساخت نسل آینده ، موجب شده زنده موندن این دو فرد در خلاف جهت عموم این فیلمها و ورای زندگی شخصیِ خود کاراکتر ، با زندگی بشریت گره بخوره .
نولان که خودش هم به الهام پذیری از آثار مختلف اشاره کرده بود ، جدا از سفر شخصی کاراکتر اصلی و راز منقلب کننده اواخر فیلم به مانند 2001 : یک ادیسه فضایی ، در وجه بصری و نگاه شخصی به فضا از ایده ی ویژه ای برخودار نبوده اما با تمرکز بیشتر بر سیاره ها و دو عنصر کرم چاله و سیاه چاله ، وارد حیطه های متفاوت و ناشناخته می شه و تلاش می کنه بزرگتر و قابل بحث تر از فیلمهای مشابه قدم برداره اگرچه عظمت و ترسناکی محیط فضاییِ اینتراستلر صرفا در درون کرم چاله و سیاه چاله نمایانه ، چیزی که در جاذبه ساخته آلفونسو کوآرون کاملا حس می شد ؛ با تمام اینها ، با محقق شدن جمله کوپر در اوایل فیلم " انسان روی زمین به دنیا اومده اما قرار نیست اینجا بمیره " پایان بندی امیدوارکننده و برون گرایی رقم خورده
زمانی که فیلمساز مطرحی مثل نولان مهم ترین مضامینش رو در این اثر بیان می کنه قطعا نمی شه از محتوا چیزی نگفت ؛ مخصوصا که در مورد اینسپشن و اینتراستلر صحبت در مورد میزان علمی یا تخیلی بودن و منطق داستانی عموما باعث دورشدن از مباحث اصلی شده. از طرفی همیشه این دغدغه رو داشتم که نولان هنوز به جمع بندی مشخصی از تفکراتش نرسیده و حالا نتیجه حداقل در مورد تفکرات اصلی اون کم و بیش مشخصه . با اینکه گاها به نظر میاد حقیقت طلبی حاکم بر اینتراستلر و اشاره مکرر به واژه " آنها " چیزی شبیه به نگرش ریدلی اسکات در پرومتئوس باشه ولی در نهایت قدرت برتر و اثرگذار ، خود انسان معرفی می شه و انسان محوری ، اینبار نه بر کره زمین بلکه بر سرتاسر هستی فرمانروایی می کنه بدون اینکه نیروی برتر از انسان رو حتی بشه احساس کرد و اینکه هدف نولان چیز دیگه ای بوده ، بعید به نظر می رسه ؛ همین طرز تفکر نولان ، باعث می شه دریچه ی فکری افرادی مانند کوبریک و کوآرون به فضا و انسان رو غنیمت بشمرم .